عجایبات خیابانی

هر بار که احساس کنیم روزگار ما را غرق می کند، می رویم آب بازی. خود را به دست آب می سپاریم که اگر غرق هم می کند، او کند زیرا غرق شدن در آب، هر آیینه بهتر از غرق شدن از دست روزگار است.

دو سه روز پیش هم از همان روزهای بود که این روزگار غرق از آدم، قصد غرق کردن ما را داشت. پس از آب بازی، در ایستگاه منتظر آمدن سرویس بودیم که یک آدم با ظاهر عجیب و غریب شروع کرد به حرف زدن با ما.

در اروپا چند گروه از مردم بدون مقدمه با تو حرف می زنند. یکی گروه بی کار و بی روزگار پیر ها است که از بس تنها است، برای همسخن شدن نه تنها که انسانش آرزوست بلکه از هم گپ شدن با دیو و دد هم دریغ ندارد. گروه دیگر آدم های مست است، بخواهی نخواهی، مستان سلامت می کنند، جان را غلامت می کنند. با این ها که همسخن شدی به سرعت از نود و نه حکمت شراب خوردن به لااقل پنجاه و یک درصد آن در کمتر از پنج دقیقه پی خواهی برد. گروه دیگر مزاحمان اند که به پیروی از اوامر بزرگان که گفته اند: مزاحمان گره از زلف یار باز کنید! قصد به دست آوردن روزی حلال را برای زیر ناف خود دارند.

آن روز آن مرد عجیب مثلیکه از این گروه های گپ طلب نبود. پیر مرد بالاپوش چرمی درازی به بر داشت که اگر طالبان از وجود آن آگاهی می داشتند آن را برای چادری رقیب بزرگ می ساختند و البته که برای مردان. یک کراچی خرید را که در خوراکه فروشی ها برای استفادۀ مشتریان است، مملو از چندین کمپل و چند تا خریطۀ کرده بود که معلوم نبود داخل شان چیست. اولین گپ او این بود: امروز بسیار کار کرده ام.

از نگاه ما به سوی ریش سفید و درازش گویی فهمید که پس پیری و معرکه گیری. فوراً با اشاره به سوی کراچی خرید گفت: برای سره و ناسره کردن این ها تمام روز را به کار داشتم. ادامه داد: آیا امشب باران می بارد؟ خوابیدن زیر باران را خوش ندارم.

با خود گفتیم شاید آبا و اجداد او از نسل ما ها است که برای جدا کردن چند تا کمپل از هم، یک روز را مصرف کرده.

تا بخواهیم چیزی بگوییم و دلیل خیابان خوابی او را بپرسیم، جملۀ بعدی او واضح ساخت که تصور ما اشتباه بوده: تمام عمرم را کار کرده ام ولی دلم به حال مردم افریقا می سوزد. بیچاره ها آوارۀ سرک ها هستند و هیچ چیزی هم ندارند.

در ذهن خود "هیچ" او را که بر کراچی خرید، پهلویش قرار داشت با "هیچ" افریقایی مقایسه کردیم. دیدیم چقدر نسبی است این هیچ و چقدر عجیب است این آوارۀ خیابانی. با وجود هیچ خود، هیچ دیگران را فراموش نمی کند. جیب خود را جستجو کردیم. دو ایرو پول سیاه پیدا شد اگر چه هیچ بود کف دستش گذاشتیم. گفت تشکر و ادامه داد:

افسوس که ما آدم ها در بند زمان هستیم؛ آنهای که با زمان حرکت نمی کنند زمانه آنها را نمی فهمد. صدای آمدن سرویس بلند شد. زمان رفتن بود. به سرعت بکسک پول را باز کردیم و بدون اجازۀ خانم، بیست ایرو برایش دادیم.

آنهای که تنها نیستند باید هر لحظه منتظر واقعات غیر قابل پیش بینی باشند. کس چه می داند که فردا شریک زندگیش او را آوارۀ خیابان ها نمی سازد.

تو نیکویی کن و در دجله انداز

که ایزد در خیابانت دهد باز

13 اکتوبر 2013، هامبورگ، کاکه تیغون